من و قناری و...
من و قناری نشسته بودیم تو حیاط. درست روبروی هم. من رو دنیای آزاد احاطه کرده بود و قناری رو میله های قفس. قناریه شروع کرد به خوندن. چقدر قشنگ می خوند. انگار یه عمره که استاد ساز حنجره ی خودشه. توی قفس و اون طور خوندن کار هر کسی نیست.
بهش گفتم: چی می خونی. آخه قفسم جای خوندنه. مگر جز من کسی آوازتو می شنوه. اصلا برای کی داری می خونی. تو که تو این قفس تنهایی. نه جفتی داری و نه هم نوعی که معنی آوازتو بفهمه. منی که آزادم اصلا نه بلدم بخونم و نه حوصلشو دارم. تازه اگه هم بلد بودم واسه کی می خوندم. مگه تو این زمونه کسی ساز یا آوازتو درک می کنه که واسش بزنی یا بخونی.....ها؟... پس اصلا واسه چی می خونی. تویی که باید تو این قفس بمونی تا بمیری.
قناریه گفت: قفس شاید کوچیکه ولی یه دنیای دیگست تو این دنیا.
من اگه می خونم واسه اینه که یه قفس دیگه تو این قفس نسازم و خودمو زندونی نکنم.
اسارت من اسارت جسمه، نه اسارت من. اسارتی که عاملش همون آوازه. بنده های خدا، عادت کردن که زیباییها رو زندانی کنن چون فکر می کنن اینطوریه که می تونن از اون بهره مند بشن. در حقیقت من اسیر عادت و خواسته های نا معقولانه ی آدمای خدا هستم، نه آوازم. من با آدما فرق دارم. چون من اسیر قفسم و فکرم آزاد ولی اونا آزادند و فکرشون تو قفس.پس بذار تا وقتی که می تونم بخونم، بخونم. تا بجز خودم اطراف هم از صدای من بهره مند بشن، حتی از داخل قفس. همونطور که کور بودن باعث نمی شه دنیا برای موجودات قفس بسازه، قفسم باعث نمی شه تا من کور بشم و بقیه چیزا رو نبینم.
قناری با اینکه تو قفس بود ولی چه آزاد و رها حرف میزد. وقتی به حرفای قناری فکر می کنم می بینم که واقعا روبروی هم هستیم، نه اینکه روبروی هم نشسته ایم. قناری آزاده چون فکرش اون ور میله های قفس رو هم می بینه و من در فضای آزاد اسیرم چون فکرم جز اسارت چیز دیگه ای رو نمی بینه. چون اگه اینطور نبود قناری رو واسه لذت خودم از صداش حبسش نمی کردم، بلکه خوندن رو ازش یاد می گرفتم.
واسه اینکه آزاد بشم در قفس رو باز کردم تا نه فقط قناری بلکه خودم رو هم آزاد کنم. پر زدن قناری تو آسمون چه لذتی داشت. خدا واسه قناری آسمون می سازه و ما آدما قفس. می خوام میله های قفس رو از هم باز کنم و با جوش دادن دوباره ی میله ها، یه صندلی بسازم و بذارم وسط حیات تا بتونم رو صندلی بشینم و پرواز پرنده ها رو تو آسمون نگاه کنم. مسافر